سرما

ساخت وبلاگ
دوری بس نیست ؟ راه دور، صدای دور، حال خراب بس نیست ؟ همین قدر عذاب بس است . دل من طاقت بیشترش را ندارد! چرا مدام حرف رفتن می زنی؟ مگر چه شده.؟ میخواهی بروی خوب به سلامت! ولی من نگرانم ؟ نگران اینکه مسی نگرانت نباشد !جایی را داری ؟ کسی هست تا منتظرت باشد ؟ رفتن را همه بلداند ولی اصل رفتن نیست اصل رسیدن است .خوب نگاه کن اصلا تو در مقصدی. رسیده ای . الان در میان دل منی، الان همان جایی هستی که باید . عاشقانه ها برای توست . اشک ها و لبخند ها برای توست . دوستت دارم ها برای توست . باز هم می خواهی بروی . ؟ بی مقصد، بی توشه ؟ بی همسفر ؟ نکند رفتن ها بخاطر همسفری تازه است ؟ کسی را جسته ای ؟ کیست ؟ دوستش داری ؟ دوستت دارد ؟ حالتان با هم خوب است ؟ اگر ناراحت نمی شود از حالت برایم بنویس. از حال او هم بنویس.بنویس تا خیالم راحت شود بدانم که جایی دور از من می خندی !می دوی ! شادی ! من از دور برایت دست تکان خواهم داد . هر وقت که به پشت سرت نگاه کنی من را می بینی . جایی در انتهای کوچه ی تاریک تنهایی. من آنجا هستم . سرم را گرم میکنم به مرور خاطرات. نکند حال خوش ات را خراب کنی ؟ زندگی کن . ببین حریف نامهربان چقدر خوب با تو کنار آمده است . برایت یار جدید ،حال جدید و دنیایی جدید ساخته است . کلی کتاب نخوانده مانده . کلی چیز ننوشته . سرم را به آنها گرم می کنم جایت خالی می ماند . می دانی که خیلی اهل چای نیستم البته تو هم نبودی ولی هر وقت دلم برایت تنگ شد استکانی را هم برای تو پر می کنم . سرد خواهد شد ولی ملالی نیست . استکان را پر می کنم تا اگر کسی ناغافل از در رسید بگویم که هستی . بگویم رفته همین دور و بر و برمی گردد . بین خودمان می ماند که تو رفتی و من ماندم .نگران نباش به کسی نمی گویم . نامه ها ر سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 4 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 15:32

جایی همیشه در بالای مجلس خالی بود، یک کرسی با شکوه تر از همه ی کرسی ها . حس پرسشگری پیاپی این سوال را در سرم می کوفت که آنجا جای کیست ؟ چرا هیچکس آنجا نمی نشیند ؟این چرا، و چراهای بسیار دیگر. راستش خجالت می کشیدم از کسی چیزی بپرسم. آیا سایرین نیز هم مانند من به این جای خالی اندیشده اند ؟ آیا دیگران هم برای خالی بودن این کرسی هزار شاید و باید را بهم بافته اند ؟ نمی دانستم، ولی خیلی دوست داشتم بدانم . مدام چشم می چرخاندم تا کسی را بیابم که دلم به دانستنش گواهی دهد.از میان جمعیت که گویی از فرط ازدحام در هم می جوشیدند . نظرم به پیرمردی افتاد موقّر و متین با لباس هایی آراسته اما ساده. با خود گفتم: از کسی با این صورت آرام و جا افتاده و محاسن سفید بر می آید که جواب سوال من را بداند. بسراغش رفتم و سعی کردم تا سر صحبت را باز کنم . مِن مِن کنان سلام کردم . همانطور که انتظار داشتم رفتاری متناسب با چهره ی جذابش بروز داد . با گرمی سلامم را پاسخ گفت و من را با عبارت پسرم مخاطب قرار داد . همین برخورد گرم و صمیمی یخ ام را آب کرد با اعتماد به نفس بیشتری گفتم :« آقا در این میهمانی هر کس هر کاری می خواهد می کند بر روی هر صندلی و کرسی که می خواهد می نشیند ولی هر چه دقت می کنم کسی به آن صندلی که در بالای مجلس است نزدیک هم نمی شود و _با انگشت اشاره صندلی همیشه خالی را نشان دادم _و با حالتی که شدت تعجبم را نشان می داد ادامه دادم حتی به آن نگاه هم نمی کند چه برسد که بخواهد روی آن بنشیند. هر چه فکر کردم نتوانستم دلیلی قانع کننده برای این رفتارها بیابم !» پیر مرد که انگار از سوالات من یکه خورده بود کمی خودش را جمع و جور کرد و با نگاهی عاقل اندر صفیه پرسید ؟ پسر جان چند سال داری؟ به آرامی و با حالتی شر سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 30 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 18:05

همیشه پراز احساس است. زود دلش می گیرد ،شاعر است و قلبی و روحی بهاری دارد. در لحظه توفان می شود و بی درنگ آفتاب مهرش طلوع می کند. من فکر می کنم سخنانش برای آدم های دیگر خیلی قابل فهم نیست. این را به این خاطر می گویم که بجای حرف زدن با این و آن هر وقت دلگیر می شود، یا حتی اوقاتی که خیلی شاد است، سراغ کاغذ و قلم را می گیرد. صفحات سفید کاغذ را بیش از همه محرم اسرار می داند. گاهی بارش دلش از چشمش نیز سرازیر می شود و بعد این رد سیل است که بر روی برگه های کاغذ از هر خطی دلربا تر میشود. روزی مثل بسیار از روزهای دیگر که نمی دانم باز چه چیزی تارهای دلش را لرزانده بود ،نوای خوش نوشت از سینه اش برخواست و بی درنگ سراغ قلم و کاغذ را گرفت. کلمات که مانند سربازهایی همیشه پا به رکاب، در فرمانش بودند از این سو آن سو برای افزوده شدن یک زیبایی دیگر به زیبایی ها عالم به سمتش هجوم آوردند و گوش به فرمان منتظر بودند که به دستور او هر کدام در جای مناسب خویش قرار بگیرند. او برای کلمات و حروف برای واژه ها و آواها شخصیت قائل است. هیچکدام را بی جا و بی مناسبت به کار نمی برد وقتی آنها را کنار هم قرار می دهد مدام از متن دور میشود و قد بالای آنها برانداز می کند تا اگر کسی اشتباه ایستاده، یا اگر در جایی چیزی ناموزون است و هارمونی جمع را برهم می زند آن را جدا کند و در جایی دیگر قرار دهد. شاید باور نکنید ولی گاهی بنام کلمات و حروف را صدا می زند آن هم با پسوند و پیشوند، نمی دانید چه پسوند و پیشوند هایی !!! _عزیزم، جانم ،قشنگم و..._ کمتر می شود کلمه ای را خط بزند یا کنار بگذارد. معمولا از اول همه چیز درست است. ولی خوب گاهی پیش می آید که خستگی تمرکزش را می گیرد و کلمه ای اضافه می شود. روزی در میان نوشتن داستانی، سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 27 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 18:05

باعث شرف به دنیا آمدی؟! پسر سجاد(ع) همبازی رقیه ی حسین(ع)؟ آمدی که با تو و بعد از تو موقع سلام نام حسن(ع) فراموش نشود؟ آمدی که با دلی قرص فرزندان حسین(ع) را حسنی خطاب کنیم ؟ خوش آمدی عزیز دل. خوش آمدی ای آنکه در شرافت همتایی برای تو نیست جز پدرانت. جز مادرت زهرا(س) . پیامبر(ص) ندیده عاشقت شده. جان جهان او سلامت رسانده. نشانه ات را داده که راه گم نشود. نشانه داده امت گمراه نشود.پس چرا ما سلامت نکنیم، پس سلام بر تو ای باز کننده دروازه های دانش، ای شکافنده علم ها. سلام بر تو و مکتب پر بارت سلام بر تو و کلام گوارایت. سلام بر تو ای هم ماه علی(ع)، آمدندت نوید مولود کعبه را میدهد و رفتند هشیار باش آمدن ماه حسین(ع) را. پس سلام بر روزی که زاده شدی و روزی که جهان را وداع کردی و سلام بر تو هنگامی که زنده برانگیخته خواهی شد. سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 25 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 18:05

نه عمر پی رد و قبول سر کردیم نه از پی عشقی غزل ز بر کردیم نه از پی آب حیات جاویدان از این کویر تا بدان دیگری سفر کردیم یکان یکان واژه گان عالم را برای هجی نامت همه زبر کردیم نشد هر آنچه که مقصود جان خسته ی ماستولی برای تو ای دل زجان گذر کردیم دل رمیده نیامد به جایگاه نخستاز آن دمی که به یک آن تو را نظر کردیمخلید خار مغیلان به جانت ای سائلاز آن سرای که عمری زجان حذر کردیم سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 8 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 6:19

عجب دیوانه ای ای دل چنین آشفته آشفتهچرا بیچاره ای دل چنین آزرده آزرده؟به اندک نای نی،دل می شوی مجنونچرا گشتی چنین پر خون دلا آهسته آهستهنسیمی می وزد گاهی نه از نزدیک از آن دورچنان گردی جوان گویا نه آنی خسته ی خستهبه هر سازی شوی پر خون چرا چون وصل پنداری ؟چرا گشتی چنین ساده نیاید رسته ی رستهدل و عشق و جگرسوزی شده قسمت تو را جانانباید گفتگو ها کرد از این ویرانه ی بستهتو ای سائل شباهنگام به راز دل چه ها کردیکه این حاجت بجای آید ولی گفته'>ناگفته ناگفته سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 9 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 14:37

باد سحر از جانب معشوق روان شد جان نعره کشید و دل عشاق جوان شد روح القدس از فیض مداوم شده سر مستاز این همه لطفی که مرا مونس جان شد هر صبح که خورشید جهان فخر فروشد از پرتو او برهمگان عشق عیان شد دل مست مناجات شب و وصل سحرگاهیک آیه پرنور از آن عشرت جان شدکی می شود از این همه انوار گذر کرد یا چشم ببست زهمه روی گران شد هر آن دل سائل به هوای رخ دلدار از کوی به کویی شد و از غیر رمان شد سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 11 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 14:37

باران می بارد، هر قطره اش دل تف دیده ی زمین را خنک می کند . آفتاب چند ماهی هر چه از نیزه های طلایی که داشته را به سوی زمین روانه کرده و دل زمین را سوزانده است . فرزندان زمین از شدت عطش گونه سرخ شده اند. از همه جا مانده و رانده، به آغوش مادر پناه می آورند . در دل مادر به امید اینکه شاید او چیزی را برای مبادا پنهان کرده باشد تقلا می کنند تا بلکه از تغلا رها شوند . اما ظاهراً خبری نیست . چیزی در صندوقخانه نمانده و آسمان به تماشا ایستاده است . او جوشش روی زمین را می بیند . در فکری عمیق فرو میرود. چرا چنین شد ؟ مقصر کیست ؟که ناگهان بغض اش می گیرد و اشک از گونه های مهربانش روان می شود. با گریه ی آسمان خنده بر لب زمین و فرزندانش جاری می شود .طولی نمی کشد که از خنده آنها آسمان نیز می خندد .چشمان سرخ اش را پاک و لباس لاجوردی بر تن می کند .فرزندان زمین هر کدام با زبان خود لب به ثنا میگشایند. اما انگار کسی حالی دیگرگونه دارد ! آسمان با تعجب رو به او می کند « تو چرا شاد نیستی ؟» او که کسی را محرم تر از آسمان ندیده است سرش را به سوی او بلند می کند و می گوید: « وقتی ابر هایت باریدن گرفت انگار قطرات باران تک تک  خنجری شدند و بر دلم نشستند !» آسمان با تعجب پرسید :« چرا ؟ تو باران را دوست نداری ؟» او گفت :« وقتی دلت می گیرد و بارانی می شوی غوغایی برپا می شود انگار با قطرات تو فرشته ها بر روی زمین می آیند. همه چیز خواستنی می شود » آسمان پرسید :« پس دلیلی برای حال بد تو نیست !! درست است ؟» او جواب داد :« وقتی همه چیز خوب می شود تازه آنهایی که نیستند جای خالی خود را فریاد می کنند. همان کسی که وقتی باران می بارد هر قطره باران نبودنش را در جانت شعله ور می کند همان &nb سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 97 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 16:17

در گوشه ای افتاده بود رنگ‌پریده و نزار، پوست به استخوان چسبیده و بیحال. چشمهایش فروغی نداشت و لب‌های از زور سرما سفید شده اش نشانگر روزهای تاریکی بود که بر او  گذاشته بود. غرق در هیچ و پوچ ، خالی از هر بود و نبود. که می‌داند در آنچه که او را زنده نگاه داشته چه می گذرد؟! اصلاً چه چیزی او را زنده نگاه داشته است؟  تا جای او نباشی نخواهی دانست . اما چه کسی حاضر است برای دانستن این جواب ها جای خود را با عوض کند؟ کاش میشد راهی به درون او یافت .کاش می شد این معمای متروک را به پاسخی درخور میهمان کرد. در همین افکار بودم که خود را مقابل در خانه دیدم با بی حوصلگی کلید را پیدا کردم و در را گشودم آنقدر دمق بودم که نه چراغ ها و نه تلویزیون را روشن نکردم،  روی کاناپه ولو شدم. بین گرم شدن تن و چشمانم فاصله‌ای نیفتاد که ناگهان خود را در وسط باغی دیدم. هاج و واج اطراف را نگاه می کردم. اینجا کجاست؟ من چطور اینجا آمدم ؟ و هزار سوال رنگارنگ دیگر. صدایی مهربان با نام کوچک مرا به سمت خود خواند. با چشمان نافذش به من خیره شده بود .بدون مقدمه گفت: «دوست داری جواب سوال هایت را بگیری؟» و منتظر جواب من نماند در ِوسیله ای مانند اتومبیل را باز کرد و سوار شدیم . متوجه کس دیگری شدم ،_کسی که در جایگاه راننده نشسته بود_. وقتی کمی دقت کردم شناختمش خودش بود همان رنگ پریده ، همان پوست به استخوان چسبیده. میزبان با دست اشاره کرد و راننده به راه افتاد. انگار ما حرکت نمی کردیم و این فضا بود که مدام عوض می شد. منظره ها و هر آنچه در آنان بود ،حتی حال من هم دائماً تغییر می کرد هر لحظه به حالی بودم عصبانی ،غم‌زده، شاد، پر دلهره و عاشق. با اشاره ی دستِ میزبان همه چیز ایستاد و بدون ا سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 96 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 16:17

یکسالی بود که از دعوای مان می گذشت . آخرین دفعه با دلخوری از هم جدا شدیم یعنی راستش را بخواهید آنقدر سرش داد زدم که بیچاره راهش را گرفت و رفت .حالا دوستان جمع شده بودند تا آشتیمان دهند . همه از رابطه ی قلبی ما خبر داشتند و دلشان نمی آمد که با هم قهر باشیم . هر چند که من هنوز عصبانیتم فروکش نکرده بود. ولی دوری را هم تاب نداشتم . _دلم چنان سوخته بود که هر وقت یاد آن ماجرا می افتادم اشکم سرازیر می شد._ آنقدر به روحم فشار آمده بود که همه را مقصر ماجرا می دانستم . هیچ جوره آرام نمیشدم. ولی چاره ای هم نبود باید فرصت می دادم که او هم حرف هایش را بزند .جایی قرار گذاشتند محل قرار را خبر دادند اطراف خیابان بهار. سر ساعت مقرر آنجا بودم . سعی کردم خود را خیلی مشتاق نشان ندهم . با همه خیلی رسمی و البته مودب برخورد کردم .چه صورت نورانی و جذابی داشت . چطور توانسته بودم یکسال با او قهر باشم!؟ ولی وقتی یاد اتفاقی که برای عزیزم افتاده بود می افتادم خونم به جوش می آمد .زیر چشمی هم را می پاییدیم تا یکی از دوستان شروع به صحبت کرد و سعی کرد یخ جمع را آب کند . گفت :« یک وقت هایی بین دوستان اتفاقاتی می افتد که دلخوری پیش می آید واقعیت این است که این اتفاقات و سوء تفاهم ها اجتناب ناپذیر است .» او داشت به لفاظی های خودش شاخ و برگ می داد که متوجه من شد. گویا سرخ شده بودم، با دیدن صورت برافروخته ی من حرف در دهانش خشکید و من که به مرز جنون رسیده بودم بدون ملاحظه گفتم : « کشته شدن عزیزترین عزیز من سوء تفاهم است ،داغی که بعد از یکسال در دلم لهیب می کشد سوء تفاهم است .انگار متوجه نیستید چه اتفاقی افتاده است . سوء تفاهم، واقعا مسخره است » دوباره سیم هایم اتصالی کرده بود نمی دانستم چه می گویم فقط رگبار از کلم سرما...ادامه مطلب
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 16:17