داستان «است»

ساخت وبلاگ

همیشه پراز احساس است. زود دلش می گیرد ،شاعر است و قلبی و روحی بهاری دارد. در لحظه توفان می شود و بی درنگ آفتاب مهرش طلوع می کند. من فکر می کنم سخنانش برای آدم های دیگر خیلی قابل فهم نیست. این را به این خاطر می گویم که بجای حرف زدن با این و آن هر وقت دلگیر می شود، یا حتی اوقاتی که خیلی شاد است، سراغ کاغذ و قلم را می گیرد. صفحات سفید کاغذ را بیش از همه محرم اسرار می داند. گاهی بارش دلش از چشمش نیز سرازیر می شود و بعد این رد سیل است که بر روی برگه های کاغذ از هر خطی دلربا تر میشود. روزی مثل بسیار از روزهای دیگر که نمی دانم باز چه چیزی تارهای دلش را لرزانده بود ،نوای خوش نوشت از سینه اش برخواست و بی درنگ سراغ قلم و کاغذ را گرفت.

کلمات که مانند سربازهایی همیشه پا به رکاب، در فرمانش بودند از این سو آن سو برای افزوده شدن یک زیبایی دیگر به زیبایی ها عالم به سمتش هجوم آوردند و گوش به فرمان منتظر بودند که به دستور او هر کدام در جای مناسب خویش قرار بگیرند. او برای کلمات و حروف برای واژه ها و آواها شخصیت قائل است. هیچکدام را بی جا و بی مناسبت به کار نمی برد وقتی آنها را کنار هم قرار می دهد مدام از متن دور میشود و قد بالای آنها برانداز می کند تا اگر کسی اشتباه ایستاده، یا اگر در جایی چیزی ناموزون است و هارمونی جمع را برهم می زند آن را جدا کند و در جایی دیگر قرار دهد. شاید باور نکنید ولی گاهی بنام کلمات و حروف را صدا می زند آن هم با پسوند و پیشوند، نمی دانید چه پسوند و پیشوند هایی !!! _عزیزم، جانم ،قشنگم و..._ کمتر می شود کلمه ای را خط بزند یا کنار بگذارد. معمولا از اول همه چیز درست است. ولی خوب گاهی پیش می آید که خستگی تمرکزش را می گیرد و کلمه ای اضافه می شود. روزی در میان نوشتن داستانی، من را نوشت، ولی دید که اشتباه کرده است دست برد تا خطم بزند، که دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار شد. خیلی ترسیده بودم دوست نداشتم نباشم، در دل التماس می کردم که حذفم نکند، که انگار گوش دلش صدایم را شنید. شروع کرد به جا بجا کردن من از این سطر به آن سطر از این پاراگراف و به آن پاراگراف. گاهی حتی مشابه هایم را هم می نوشت و من را فراموش می کرد ولی نه من ناامید می شدم و نه او من را خط می زد. مدام در حال جابجا شدن بودم که ناگهان متن تمام شد . انگار دنیا را بر سرم کوفتند . ابر باران زای خیالش خشک شده بود و من مانده بودم در برهوتی از بلاتکلیفی، بارها دستش رفت تا نقطه ی پایان را بگذارد و من هر بار تا جهنم نیستی رفتم و برگشتم . دل رئوفش اجازه نمی داد منی که از ابتدای کار با او بودم را فراموش کند . در فکری عمیق فرو رفته بود نمی دانستم به چه فکر می کند؟! آیا می خواهد خطم بزند؟ نکند پشیمان شده؟ نمی دانستم، که ناگهان دست به قلم شد و ادامه داد. مطمئن بودم که می خواهد تکلیف من را روشن کند. پس آخرین جمله را اینگونه نوشت : حاصل تمام زندگی عشق «است» باورم نمی شد او فقط برای اینکه خط نخورم جمله ای را برای من نوشت، جمله ای که بدون من هیچ معنایی نداشت جمله ای که چکیده ی همه ی خط ها و پاراگراف ها و... بود حالا این من بودم که حاصل صبر خویش را می بردم . بیاد حافظ افتادم.

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند

سرما...
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 30 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 18:05