جایی نه برای هیچ کس

ساخت وبلاگ

جایی همیشه در بالای مجلس خالی بود، یک کرسی با شکوه تر از همه ی کرسی ها . حس پرسشگری پیاپی این سوال را در سرم می کوفت که آنجا جای کیست ؟ چرا هیچکس آنجا نمی نشیند ؟این چرا، و چراهای بسیار دیگر. راستش خجالت می کشیدم از کسی چیزی بپرسم. آیا سایرین نیز هم مانند من به این جای خالی اندیشده اند ؟ آیا دیگران هم برای خالی بودن این کرسی هزار شاید و باید را بهم بافته اند ؟ نمی دانستم، ولی خیلی دوست داشتم بدانم . مدام چشم می چرخاندم تا کسی را بیابم که دلم به دانستنش گواهی دهد.از میان جمعیت که گویی از فرط ازدحام در هم می جوشیدند . نظرم به پیرمردی افتاد موقّر و متین با لباس هایی آراسته اما ساده. با خود گفتم: از کسی با این صورت آرام و جا افتاده و محاسن سفید بر می آید که جواب سوال من را بداند. بسراغش رفتم و سعی کردم تا سر صحبت را باز کنم . مِن مِن کنان سلام کردم . همانطور که انتظار داشتم رفتاری متناسب با چهره ی جذابش بروز داد . با گرمی سلامم را پاسخ گفت و من را با عبارت پسرم مخاطب قرار داد . همین برخورد گرم و صمیمی یخ ام را آب کرد با اعتماد به نفس بیشتری گفتم :« آقا در این میهمانی هر کس هر کاری می خواهد می کند بر روی هر صندلی و کرسی که می خواهد می نشیند ولی هر چه دقت می کنم کسی به آن صندلی که در بالای مجلس است نزدیک هم نمی شود و _با انگشت اشاره صندلی همیشه خالی را نشان دادم _و با حالتی که شدت تعجبم را نشان می داد ادامه دادم حتی به آن نگاه هم نمی کند چه برسد که بخواهد روی آن بنشیند. هر چه فکر کردم نتوانستم دلیلی قانع کننده برای این رفتارها بیابم !» پیر مرد که انگار از سوالات من یکه خورده بود کمی خودش را جمع و جور کرد و با نگاهی عاقل اندر صفیه پرسید ؟ پسر جان چند سال داری؟ به آرامی و با حالتی شرماگین گفتم حدود 23 سال . پیرمرد لبخندی شیرین زد و گفت :« خیلی جوانی خیلی.! معلوم است که نباید بدانی.! ما هر کدام جایی داریم هر کدام جایگاهی داریم و حال و هوایی . ما ساکنان خیال و جان و دل میزبانیم ، ما تشکیل دهندگان روح و سازندگان کردار وی ایم و آن جایگاه که می بینی نه جای عقل است که منم و نه جای دل است که تویی و نه جای چشم و گوش. آنجا جایی است فراتر از شور و شعور . آنجا جایگاه « معشوق » است همانی که وقتی نسیمی از تبسم او به وجود میزبان می وزد وقتی نیم نگاهی از او تمام میزبان را می نوازد .میهمانی برپا می شود زندگانی از سر گرفته می شود و همه ی ما جانی دوباره می گیریم . فرشته ای که رایحه ی او دیو ناامیدی و سیاهی را بیکباره زمین گیر می کند و بوی بهار و شمیم خوش زیستن را در جان خسته ی صاحب خانه چون رودی روان می کند.

سرما...
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 32 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 18:05