ماشین زمان

ساخت وبلاگ

در گوشه ای افتاده بود رنگ‌پریده و نزار، پوست به استخوان چسبیده و بیحال. چشمهایش فروغی نداشت و لب‌های از زور سرما سفید شده اش نشانگر روزهای تاریکی بود که بر او  گذاشته بود. غرق در هیچ و پوچ ، خالی از هر بود و نبود. که می‌داند در آنچه که او را زنده نگاه داشته چه می گذرد؟! اصلاً چه چیزی او را زنده نگاه داشته است؟  تا جای او نباشی نخواهی دانست . اما چه کسی حاضر است برای دانستن این جواب ها جای خود را با عوض کند؟ کاش میشد راهی به درون او یافت .کاش می شد این معمای متروک را به پاسخی درخور میهمان کرد. در همین افکار بودم که خود را مقابل در خانه دیدم با بی حوصلگی کلید را پیدا کردم و در را گشودم آنقدر دمق بودم که نه چراغ ها و نه تلویزیون را روشن نکردم،  روی کاناپه ولو شدم. بین گرم شدن تن و چشمانم فاصله‌ای نیفتاد که ناگهان خود را در وسط باغی دیدم. هاج و واج اطراف را نگاه می کردم. اینجا کجاست؟ من چطور اینجا آمدم ؟ و هزار سوال رنگارنگ دیگر. صدایی مهربان با نام کوچک مرا به سمت خود خواند. با چشمان نافذش به من خیره شده بود .بدون مقدمه گفت: «دوست داری جواب سوال هایت را بگیری؟» و منتظر جواب من نماند در ِوسیله ای مانند اتومبیل را باز کرد و سوار شدیم . متوجه کس دیگری شدم ،_کسی که در جایگاه راننده نشسته بود_. وقتی کمی دقت کردم شناختمش خودش بود همان رنگ پریده ، همان پوست به استخوان چسبیده. میزبان با دست اشاره کرد و راننده به راه افتاد. انگار ما حرکت نمی کردیم و این فضا بود که مدام عوض می شد. منظره ها و هر آنچه در آنان بود ،حتی حال من هم دائماً تغییر می کرد هر لحظه به حالی بودم عصبانی ،غم‌زده، شاد، پر دلهره و عاشق. با اشاره ی دستِ میزبان همه چیز ایستاد و بدون اینکه بخواهم توجهم به سمتی جلب شد، مرد جوانی را دیدم که با شور و شوق به این طرف و آن طرف می رود. انگار چیزی گم کرده است با تمام وجود می خواستم بدانم چه چیزی را؛ ولی گویا اجازه سوال کردن نداشتم. تمام حواسم در چشمانم جمع شده بود. یا بهتر بگویم همه تن چشم شده بودم.

من جوان را نمی دیدم بلکه او را زندگی می‌کردم. تمام دلهره و شوق او در وجود من هم بود. من او شده بودم اما اختیاری نداشتم همه کاره او بود. میدانستم دل در گرو کسی دارد کسی که جان او را به تصرف خود درآورده است و البته اکنون جان مرا نیز در تصرف خود داشت .با او هم قدم بودم. جانم به جانش بسته بود او آشفته جان بود و من هم. او عاشق بود و من هم .اما این تمام ماجرا نبود حرارت عشق حیاتی در درون ما نهاد بود. همه چیز زیباتر شده بود انگار اشیاء جان گرفته بودند انگار نه او بود و نه من، هر چه بود معشوق بود و بس. زندگی معنای واقعی خود را یافته بود کینه رخت بربسته بود، حسد مرده بود ،بخل جان سپرده بود و خلاصه جان و جهان دیگر گونه بود. حالی در میانه بود که پیش از آن سابقه نداشت تو گویی به اکسیرحیات دست یافته بودیم این حالات خوش چنان بود که میزبان و او و حتی خود از یاد برده بودم. بی مقدمه ارابه ی خوشبختی به راه افتاد چند ثانیه نگذشته بود که همه چیز رنگ باخت، روشنی جای خود را به تاریکی داد و لبخند به گریه .نمی دانستم چرا آنقدر سریع خوشبختی جای خود را به نگون روزی داده ؟چرا از اوج لذت به حضیض ذلت افتاده ایم؟ چه شد که قلبمان اینگونه در گدازه‌های فراق سوختن گرفت؟ در همین حالت بودم که انگار من را از او جدا کردند حالا هر کدام جای خودمان را داشتیم من حالا فقط تماشاگر  بودم و مراحل زندگی او را نظاره می‌کردم می‌دیدم که مرحله‌ به‌مرحله چگونه خاطرات وجودش را آب می کنند چگونه زیستن را از یاد می برد و هر کاری می کند تا زنده بودن را، عشق را، همانگونه مقدس در درون خود زنده نگاه دارد. در همین افکار بودم که خود را روی کاناپه دیدم سراسیمه از خانه بیرون زدم به قصد دیدن کسی که با او لحظاتی را زیسته بودم در سینه پیامی از میزبان برای او داشتم پیام بازگشتن و دوباره زندگی کردن را. خوشبختانه همان جایی بود که انتظارش را داشتم این بار صدایش کردم «آقا آقا »سرش را به سختی بلند کرد و چشمان بی فروغش را به من دوخت ،باورکردنی نبود او می دانست که چه دیده‌ام و چه چیز را تجربه کردم گفتم: من می‌دانم این وضع خراب نتیجه همان عشق است .حاضری تا برگردیم و فقط عشق را پاک کنیم انگار سکوت هزار ساله را شکست با صلابتی که تمام سرداران عالم حتی نمی توانند خیال آن را به مخیله راه دهند گفت :«نه». او فقط یک« نه» گفت ولی من به اندازه دریایی از کتاب مفهوم را در درون خود احساس کردم. گفت: فقط در همان لحظات زندگی کرده‌است _ در همان ساعات که برای من چند دقیقه گذشته بود_، او طعم انسان بودن را، آزاد بودن را، نفس کشیدن را، و با حقیقت آفرینش هم آغوش شدن را چشیده است. گفت: عشق آنقدر شیرین است که اگر هزار بار دیگر هم معشوق را ببیند باز عاشق او خواهد شد و تمام راه عشق را با جان خواهد پیمود. گفت: هر اشتباه ،آنی نیست که باید تصحیح شود. جهان و انسان نه با گناه ولی با زخم عشق زیباست و هر زخمی مرهم نمی‌خواهد و هر دردی درمان می‌طلبد. گفت: لحظه ای زندگی و آنی عشق ورزیدن به عمری سوختن می‌ ارزد. و حالا آن که هاج و واج مانده بود من بودم. بی خبر از همه ی حقیقت هستی، بی خبر از عشق . و باز خود را روی کاناپه پیدا کردم.

سرما...
ما را در سایت سرما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saael بازدید : 100 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 16:17